سینــــه از آتـش دل در غم جانـانـه بسوخـت
آتـشــی بـود در این خـانـه که کاشانه بسوخـت
تـنــم از واسـطــه دوری دلـبــر بـگـداخــــــت
جـانــم از آتــش مـهــر رخ جـانـانـــه بسوخـت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع
دوش بر مـن ز سر مهـر چـو پروانـه بسوخـت
آشنـائـی نه غریـبـست که دلسـوز مـن است
چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخـت
خـرقـــــه زهـد مـرا آب خـــــرابـات ببــــــرد
خـانـــه عقـل مـرا آتـش مـیـخـانــــه بسوخـت
چـون پیـالـه دلم از تـوبـه که کـردم بشکسـت
همچـو لالـه جگـرم بی مـی و خمخــانه بسوخـت
ماجـرا کم کـن و بازآ کـه مـرا مـردم چـشـــــــم
خـرقـه از سـر بـدرآورد و بشـکـــرانـه بسوخـت
تــرک افسـانـه بگـو حـافــظ و مـی نـوش دمی
که نـخـفـتـیـم شـب و شمـع بافسانـه بسوخـت
نظرات شما عزیزان:

دردم از یار است و درمان نیز هم
دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن
یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن
گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل
بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست
گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار
بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سلیمان نیز هم
.....................................
اینم خیلی قشنگه:
روشنی طلعت تو ماه ندارد
پیش تو گل رونق گیاه ندارد
گوشه ابروی توست منزل جانم
خوشتر از این گوشه پادشاه ندارد
تا چه کند با رخ تو دود دل من
آینه دانی که تاب آه ندارد
شوخی نرگس نگر که پیش تو بشکفت
چشم دریده ادب نگاه ندارد
دیدم و آن چشم دل سیه که تو داری
جانب هیچ آشنا نگاه ندارد
رطل گرانم ده ای مرید خرابات
شادی شیخی که خانقاه ندارد
خون خور و خامش نشین که آن دل نازک
طاقت فریاد دادخواه ندارد
گو برو و آستین به خون جگر شوی
هر که در این آستانه راه ندارد
نی من تنها کشم تطاول زلفت
کیست که او داغ آن سیاه ندارد
حافظ اگر سجده تو کرد مکن عیب
کافر عشق ای صنم گناه ندارد

بذار دو تا غزل توپ واست بذارم که جیگرت حال بیاد
.
یا رب سببی ساز که یارم به سلامت
بازآید و برهاندم از بند ملامت
خاک ره آن یار سفرکرده بیارید
تا چشم جهان بین کنمش جای اقامت
فریاد که از شش جهتم راه ببستند
آن خال و خط و زلف و رخ و عارض و قامت
امروز که در دست توام مرحمتی کن
فردا که شوم خاک چه سود اشک ندامت
ای آن که به تقریر و بیان دم زنی از عشق
ما با تو نداریم سخن خیر و سلامت
درویش مکن ناله ز شمشیر احبا
کاین طایفه از کشته ستانند غرامت
در خرقه زن آتش که خم ابروی ساقی
بر میشکند گوشه محراب امامت
حاشا که من از جور و جفای تو بنالم
بیداد لطیفان همه لطف است و کرامت
کوته نکند بحث سر زلف تو حافظ
پیوسته شد این سلسله تا روز قیامت
...............................................
اینم دومیش:
برو به کار خود ای واعظ این چه فریادست
مرا فتاد دل از ره تو را چه افتادست
میان او که خدا آفریده است از هیچ
دقیقهایست که هیچ آفریده نگشادست
به کام تا نرساند مرا لبش چون نای
نصیحت همه عالم به گوش من بادست
گدای کوی تو از هشت خلد مستغنیست
اسیر عشق تو از هر دو عالم آزادست
اگر چه مستی عشقم خراب کرد ولی
اساس هستی من زان خراب آبادست
دلا منال ز بیداد و جور یار که یار
تو را نصیب همین کرد و این از آن دادست
برو فسانه مخوان و فسون مدم حافظ
کز این فسانه و افسون مرا بسی یادست
(حافظ و فقط حافظ! قبول داری؟)
پاسخ:مقبول طبع لطیفمان افتاد!